loading...
math3+1
hamkelasi بازدید : 194 پنجشنبه 23 شهریور 1391 نظرات (4)

       به مجلس عروسی یکی از فامیل های مادرم دعوت شده بودیم، من از اول نمی خواستم برم اونجا تا این که اونا با اسرار زیاد رضایت منو جلب کردن که همراهشون برم ولی ولی جالب اینه که وقتی رفتم اونجا از مهمونی خوشم اومد. بعدازصرف نهار، یه گوشه ای نشستم و رفتم تو فکر،پسر خاله ام دوسه بار اومد پیشم وگفت:میای یه کم برقصیم؟ گفتم :نه! گفت:یکی تورو نشناسه می گه این کشتی هاش تو اقیانوس هند غرق شدن! گفتم: برو بابا، با این مسخره بازی هات،برو برقص و دست از سر من بردار. بعدش رفت پیش یه پسر دیگه و داشت باهاش حرف میزد که یهو دیدم به یه چیزی خیره شده، بعد از ده دقیقه ای اومد

پیشم وگفت:آقا پیمان بهت گفتم پاشو بریم نیومدی. گفتم: چرا؟ گفت: یه دام پهن کردم توپ توپ. به شوخی بهش گفتم: خاک به سر اونی که بیفته تو دام تو!گفت:خاک به سر خودت مرتیکه چرند! بعد از یه کم شوخی و حرف زدن گفتم:خُب حالا ببینم اون شاهزاده خانومی که می خواد بیفته تو دام این گدا گشنه کیه؟گفت: شوخی می کنی؟ گفتم: نه به خدا جدی جدی دارم صحبت می کنم!گفت: حالایه کاریت می کنم که زبونت بند بیاد و دیگه نتونی صحبت کنی! تا دختره رو بهم نشون داد نزدیک بو د غش کنم. گفت: چیه؟خوشت اومد؟ گفتم: میدونی چیه اگه راستشو بگم ناراحت نمیشی؟گفت:نه. گفتم: میدونی چیه آقا پسر این دختره به درد تونمی خوره من واسه تو یکی بهتر پیدا کردم>گفت:جون من راست میگی؟گفتم:مرگ تو دروغم چیه؟ گفت:کو؟کدومه؟ گفتم: هول نکن الان بهت نشون میدم...زشت ترین دختری رو که تو مهمونی بود نشونش دادم. گفت: واقعاٌ اینه؟ گفتم:آره مگه چه شه؟ گفت: برو بابا توهم با این سلیقه ات، فکر کردم الان یکی رو از سیندرلا بهتر بهم نشون میدی!

گفتم:تو که هنوز هیچی بهش نگفتی؟ گفت کی رو میگی؟ گفتم: خنگ، همون دختره رو میگم. گفت:چرا بهش پیشنهاد ازدواج دادم!گفتم: جون من راست میگی؟گفت:مرگ تو دروغ میگم! رفتیم یه دوری تو مجلس زدیم،وقتی داشتیم از کنار اون دخترا رد می شدیم، پسرخاله ام بهم گفت:وایسا وایسا!گفتم:چیه؟گفت:نگاه کن شازده ی ما دلشو اینجا جا گذاشته!گفتم اِ... راست میگی؟پس بزن سرجاش وبعدش یه کم سینه ام رو یه کم بردم جلوترو اون دستشو کوبیدرو قلبم وگفت:باز بدشانسی! گفتم:ولش کن بزاراینجا بمونه،بریم یه کم برقصیم!گفت:توکه با رقصیدن مخالف بودی. گفتم:حالا موافقم. گفت: خُب تسلیم هستم قربان! دخترا حسابی خنده شون گرفته بود،به اون دختره نگاه کردم،یه نگاه شیطنت آمیز بهم کرد.چند ماهی از مهمونی گذشته بود که با دختری به اسم فریبا نامزد کردم  چند هفته ای از نامزدی مون می گذشت که باهم تو پارک لاله قرار گذاشتیم من به علت تراکم ترافیک دیر رسیدم ،وقتی رسیدم اونجا به جای فریبا با جسدش روبه رو شدم  سریعاٌبا پلیس و اورژانس تماس گرفتم.اولین فردی که پلیس و دوستان من وفریبا بهش شک کردن من بودم،چون اطلاعاتی که در مورد قاتل ارائه داده بودند به من شباهت داشته است قاتل بارونی مشکی پوشیده بود با موهای نسبتاٌ بلند و بسیار به من شباهت داشت.دوستام کم کم باورشون شد که کار من نبوده . اون شب یکی از دخترا که دوست من و فریبا بود یه قهوه مهمونم کرد. با هم رفتیم یه کافی شاپ ،نازی گفت:می خوام یه موضوعی رو بهت بگم، هرچند هم برای من وهم برای تو بسیار سخته ولی می خواستم که بهت بگم که خیلی وقته که من به تو علاقه مند شدم!من از شنیدن این حرف یکه خوردم چون تازه یک روز از کشته شدن فریبا می گذشت و من بهش گفتم:نازی جون تو باید درک کنی،من الان عزا دارم، حالا پاشو برو خونه، دیگه دیر وقته ساعت یازده نیم شبه.نازی از من خداحافظی کرد سوارتاکسی شد،چند دقیقه بعد موبایلش زنگ خورد، ساناز بود، گفت: نازی جون سلام. نازی:سلام ساناز، مشکلی پیش اومده؟

 ساناز:نه... جزوه های امتحان فردات پیش من جا مونده،بیا کافی شاپ رنگین کمان تا بهت پس شون بدم. نازی: باشه الان خودمو می رسونم، فعلاٌ خداحافظ. ساناز: زود بیای،خاحافظ.

نازی به راننده تاکسی گفت: ببخشید مسیرم عوض شد، لطفاٌ منو برسونین خیابان دکتر شریعتی، کافی شاپ رنگین کمان.

وقتی نازی رسید کافی شاپ تقریباٌ ساعت دوازده نصفه شب شده بود، با ساناز یه قهوه خوردن و بعدش رفتن یه پارک همون نزدیکا تا با هم کمی قدم بزنن و بعد از نیم ساعتی ساناز و نازی از هم خداحافظی کردند و نازی سوار تاکسی شد و به مقصد خونه حرکت کرد ولی تو راه متوجه شد که موبایلش نیست و هرچه گشت نتونست پیداش کنه و از راننده خواست که به سمت پارک برگردد، من هم همون موقع با دوتا از پسرای دانشکده با هم روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بودیم که یک دفعه متوجه مردی باهمان مشخصات که پلیس ارائه داده بودشدیم،من وبچه ها دنبالش کردیم و درهمین لحظه من نازی رودیدم که داره هراسان توی پارک می گرده ولی برای این که اون مرده رو از دست ندم پیش نازی نرفتم و اون مرده رو دنبال کردم و وقتی گرفتیمش بدون اینکه کلمه ای حرف بینمون رد و بدل بشه شروع کردیم به کتک زدنش که ناگهان صدای جیغ نازی از اون طرف پارک برخاست و ماسریعاٌ رفتیم اونجا و نازی رو غرق در خون دیدیم سریعاٌ به پلیس و اورژانس خبر دادیم، دقیقاٌ مثل قتل قبل اتفاق افتاده بود با چا قو شکمشو پاره کردن و نرسیده به بیمارستان فوت کرد.اون مرد که بجای قاتل باهاش کتک کاری راه انداخته بودیم، ازمون شکایت کرد وهمین که فهمیدمامتوجه اشتباهمون شدیم واسه مون رضایت داد. اون آقااسمش کامرانروشن فکر بود و تازه دوماه بود که از خارج برگشته بود. شش سال قبل تو یه حادثه ی رانندگی با ماشین پرت میشن تو دره و ماشین آتیش می گیره و فقط آقای روشن فکر با نیمی از صورت سوخته می تواند جان سالم به در برد وهمسر وفرزندش در این حادثه جان سپردند.بعد مأمورین پلیس سابقه ی مرا چک کردند و به من گفتند:شما یکبار در دادگاه به اتهام قتل نامزد خود محکوم شده اید ولی یک وکیل زبر دست تبرئه ات کرده میشه توضیح بدین که موضوع از چه قرار بوده؟ گفتم :بله!حتماٌ... من تو مشهد زندگی می کردم وبا دختری به اسم لیلا نامزد کرده بودم که می گفت:پدرومادرش خارج از کشور زندگی می کنن و خواهرش هم برای مسافرت رفته اونجا، دو سالی با هم نامزد بودیم ولی نه از پدر و مادر ونه از خواهرلیلا خبری نشد تا این که فهمیدم پدرش تو کار قاچاق مواد مخدر بوده و مادرش هم از دست پدرش دق مرگ شده و خواهرش ازخونه فرار کرده، به همین دلایل نامزدی ما بهم خورد و لیلا خودکشی کرد و همه منو مقصر می دونستن.مأمور پلیس پرسید:اسم پدره رو یادته؟ گفتم:«قدرت الله نعمتی.»

فردا صبح بچه ها خبر دادن که امروز ساعت شش صبح جسد مهسا رو تویه پارک رویه نیمکت پیداکردن درحالی که دقیقاٌ به شیوه ی قتل های قبل اتفاق افتاده بود.همون روز مأمور پلیس با قدرت صحبت کرده بود و در حین صحبت فهمیده بود  که زن قدرت به خاطر کارهای ناشایست او سکته کرده بود و با زدن سیلی توی گوش دخترش باعث کر شدن گوش چپ دخترش لاله(خواهر لیلا)ٌ شده بود و لاله به همین دلیل از خانه فرار کرده بود.مأمورپلیس در مورد لاله تحقیق کرده و فهمیده بود که لاله نعمتی همان ساناز نعمتی است که نام خود را تغییر داده است و گفت: باتوجه به این که ساناز(لاله)خواهر لیلانعمتی است و هر دختری که با پیمان رابطه داشته ، به قتل رسیده، ما باید در وهله یاول به ساناز مضنون باشیم.ساعت هشت عصر بود که من و یکی از هم کلاسی هایم به نام پریسا در مورد مهسا صحبت می کردیم و ساعت نه از هم جدا شدیم قاتل در یک محل خلوت پریسا را گیر انداخته و بهش حمله کرده بود ولی خوشبختانه چاقو این دفعه زخم عمیقی ایجادنکرده  بود و به همین دلیل زنده موند همه ی بچه ها تو یه بیمارستان جمع شده بودیم،نزدیک ساعت یازده بود که دکتر از اتاق عمل بیرون آمد وگفت:خوشبختانه خطر رفع شده است،می توانید بروید و استراحت کنید فقط باید یک نفر به عنوان همراه پیش مریض بماند.

سحرگفت: من می مونم. ساناز گفت:تا من میرم خونه یه کم وسایل بیارم،تو اینجا بمون،وقتی من برگشتم تو برو خونه. سحر گفت: باشه. موافقم. ساناز برگشت بیمارستان و رفت تو اتاق پریسا ولی سحراونجا نبود، برگشت بیرون تو بخش پذیرش واز پرستارپرسید:شما اطلاع دارید که همراه اتاق شماره ی دوازده کجا رفته؟ پرستار گفت: بله، ایشون خسته بودن به همین دلیل از من خواستن تا شما بیاین مراقب مریض باشم. ساناز:خیلی ممنون. ببخشید آیااون اتاق حمام داره؟پرستار:بله. ساناز: می تونم اونجا دوش بگیرم؟  پرستار: البته که می تونید.ساناز:ممنون. پرستار: خواهش می کنم.ساناز رفت تو اتاق پریسا بدون این که چراغ رو روشن کنه چاقویش را درآورد که کار پریسا را همانجا تمام کند ولی ناگهان سحر که همونجا مونده بود جلوی ساناز را گرفت ومانع از کشته شدن پریسا شد در همین هنگام چراغ ها روشن شدو مأمورپلیس چاقو ی خونی را در دست ساناز دید و ساناز گفت که چاقو را سحر به دست او داده است ولی مأمورپلیس به ساناز گفت:خانم لاله نعمتی ما این را هم می دانیم که گوش چپ شما کر است پس به صلاحتونه که تسلیم شوید. ساناز به طرف در فرار کرد ولی با باز کردن در متوجه شد که راه فراری ندارد چرا که مأموران پلیس جلوی در را گرفته بودند.لاله نعمتی در بازجویی اعتراف کرد که این کار را برای انتقام گرفتن از من(پیمان)انجام داده است وچون نمی خواست کسی جای خواهر اورا بگیرد کسانی را که بامن رابطه داشتند به قتل می رساندS

 

 

By  yaser rostami

www.Soosoo.rzb.ir

سو دانلود

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط تنهاترین تنها در تاریخ 1348/10/11 و 23:23 دقیقه ارسال شده است

سلام...
عیب نداره...
یه سوال دارم:
چرا گفتی وب رو تازه ساختیم؟
شکلک

این نظر توسط تنهاترین تنها در تاریخ 1348/10/11 و 13:00 دقیقه ارسال شده است

سلام پیمان...
داستان جنایی واسه خودت نوشتیااااااااااا!!!شکلک

ولی جالب بود...شکلک
راستی چرا نیومدی چت؟؟؟
حوصلم سر رفت بابا
شکلکشکلک

این نظر توسط peyman در تاریخ 1348/10/11 و 21:52 دقیقه ارسال شده است

او قبرمی یاسر گیان
داستان جالبی بود خیلی با حال بود
البته باید ببخشی بی اجازه وبلاگ رو دست کاری کردم شکلکشکلکشکلک


کد امنیتی رفرش
تصویری از کلاس ریاضی
http://www.upcenter.ir/uploads/1413328517.jpg

درباره ما
خوب کنکور هم تموم شد بره بسلامت ولی اونای که میخوان بشینن واسه سال بعد حق ورود به وبلاگو ندارن برن درساشونو بخونن...لطفا فوش ندید راستش اینبار دیگه هیچگونه قصد اشنایی با هموطنان رو نداریم و وبلاگ فقط واسه بچه های کلاسه ورود افراد متفرقه اکیدا ممنوع با تشکر فراوان..................
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    نظرسنجی
    با راه اندازی انجمن با زبان کردی در سایت موافقید؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 39
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 6
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 21
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 12
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13
  • بازدید ماه : 13
  • بازدید سال : 43
  • بازدید کلی : 13,199